عادت داشتم و در هر مکان و عملیاتی که باشم جوراب و کفشم نو باشد. وقتی میرفتیم عملیات والفجر 4، در سنندج، برای یک کتانی چینی چهارصد تومان دادم.آن زمان هم که زخمی شده بودم کفش تایگو به پا داشتم. آن را از تهران هزار و دویست تومان خریده بودم.
آن چه خواهید خواند ، مشاهدات و خاطرات آقای شفیع شکوهی از نبرد کربلای 5 است. آقای شکوهی از بسیجیان استخوان خرد کرده اردبیل است. او با 40 درصد جانبازی ، نزدیک به 75 ماه از سال های جوانی خود را در جبهه های نبرد با دشمن بعثی گذرانده است. او اینک از کارکنان شهرداری اردبیل می باشد:
خرداد سال 1365 با دست گچ گرفته دوباره به اهواز برگشتم. به واحد که رسیدم گفتند: «کریم فتحی زخمی شده. کریم حرمتی به جاش اومده.»
چند روز بعد رفتیم پشت بام یکی از اتاقکهای کوره آجرپزی مخروبه، تا دکل بیست و پنج متری بزنیم. دکل توی دشت، درست رو به روی پتروشیمی قرار داشت.
آقا کریم بالای دکل رفت و ما قطعات را تکه تکه به هم وصل کردیم. در قسمتهای پایین قطعات را دست به دست میدادیم. دکل که کمی بالاتر رفت غفور میلهها را با طنابی بست. چون دستم توی گچ بود طناب را به کمرم بستم و بالا رفتم. حمید هم بالای دکل بود و به ما کمک میکرد. عراقیها با تفنگ 106 دکل را زده بودند.
گرم کار بودیم که دو گلوله 106 خودرو دو و بر دکل. خانه مخروبه ناگهان لرزید و من از آن بالا افتادم پایین. خاک پشتبام نرم بود و همین که افتادم گچ دستم شکست و دست دیگرم هم ضربه دید. عراقیها با توپ، خمپاره و تیر آنجا را کوبیدند و ما فرار کردیم.
آقا کریم مرا به بیمارستانی در اهواز برد. عکس دستم را گرفتند و گفتند از قبل بدتر شده. دستم را گچ گرفتند. آقا کریم گفت: «برو یه ماه و نیم استراحت کن. فقط دو ماه از خدمتم مانده بود و بیست و هشتم ماه خدمت کرده بودم.
رفتم اردبیل و یک ماه بعد برگشتم. رفتم پیش آقا تسویه کردم. دلش نمیخواست مرا از دست بدهد. برای همین کارمان گره خورد. پیش اقا امین رفتیم. توی چادر ستاد به آقا کریم گفتم: «بیست و هشت ماه خدمت کردم و میخوام تسویه کنم.» آقا کریم گف: «نمیتونی بری باید تو واحد بمونی.» گفتم: «من که حرفی ندارم. فقط تسویهام رو بدین اون وقت میمونم.» باز قبول نکرد. گریهام گرفت و گفتم: «با این دستم که نمیتونم کار کنم. بذارین برم، بعد برمیگردم. اگه بخواین تعهد هم میدم.» گفت: «پس یه کاغذ وردار و بنویس.»گفتم: «باشه تعهد میدم. ولی بعد از این دیگه به لشکر 31 عاشورا برنمیگردم. میرم لشکر محمد رسول الله». آقا امین به آقا کریم چشمک زد و گفت: «اذیتش نکن.» این کار آقا امین را که دیدم خیالم راحت شد.
آقا امین از من پرسید: «چرا گریه میکنی؟» گفتم: «دیگه نمیتونم کار اطلاعاتی بکنم.»
وضعم طوری بود که نه میتوانستم راه بروم و نه میتوانستم بنشینم. آقا امین گفت: «اینا که چیزی نیست. دو سه ماه دیگه همه چی درست میشه.
تسویهام را گرفتم و به اردبیل برگشتم. همان روزها دستور رسید اردبیل با عنوان تیپ مستقل قائم، به فرماندهی ناصر امینی،که فرمانده وقت تیپ حضرت عباس بود و معاونت جواد صبور، در لشکر عاشورا فعال شود.
دکتر آرش نیا، بعد از چند معاینه، مرا به تهران فرستاد. دو روز بعد به اردبیل برگشتم.
آقای دولت آبادی و رضوان به ملاقاتم آمدند. گفتند که جواد زنجانی زنگ زده و گفته اینجا ظهر عاشوراست و هر کست «یا لیتنا» گفته باید بیاید.
عملیات کربلای 5 شروع شد و آقای دولت آبادی که رئیس ستاد تیپ بود به ما گفت: تیپ ما تو این عملیات حضور داره. ما هم به نیروهایی احتیاج داریم که قبلا تو جبههها بودن.
تا بعد از ظهر با منصور پورجم نوروز رامن، رحمان صلواتی زاده، صمد صادقی، سلیم فعال نظیری و چند نفر دیگر هماهنگ کردیم و تعدادمان که به هفده نفر رسید آقای دولت آبادی برایمان کارت اعزام صادر کرد.
عصر به تبریز رفتیم به جای عوض محمدی کس دیگری آمده بود.
به او گفتم از اردبیل اومدیم و میخوایم به تیپ اردبیل ملحق بشیم.
گفت: برای این کار باید آقای حسینی دستور بده.
حسینی تازه به منطقه 5 آمده بود. به دیدنش رفتم. چون از قبل با هم آشنایی داشتیم خوش و بشی کردیم. حسینی گفت: بگو بچهها آماده بشن. همه گفتند: با هواپیما بریم بهتره. حسینی هم قبول کرد و حکم مأموریت دسته جمعی نوشت و برایمان بلیت هواپیما گرفتند.
بعد از ظهر پرواز کردیم و در تهران خودمان را به راه آهن رساندیم. برگ مأموریت را نشان دادیم و بلیت گرفتیم. ساعت چهار بعد از ظهر از ایستگاه زندگ زدیم و به جواد صبور گفتیم توی ایستگاه اندیمشک منتظرمان باشند.
شب بعد به آنجا رسیدیم. محبوب را دیدیم که با یک تویوتا استیشن منتظرمان است. هفده نفری سوار تویوتا شدیم. محبوب گفت: «یه ربع قبل عراق، راه آهن رو با راکت زده»
مردم داشتند جنازهها را از میان آوار بیرون میکشیدند و چند تا آمبولانس هم آژیرکشان در رفت و آمد بودند. از آنجا به مقر لشکر عاشورا، که در پنج کیلومتری دزفول بود رفتیم. جواد به استقبالمان آمد. نادر هم با او بود. صمد وصیتنامهاش را درآورد تا تکمیلش کند. چیزهایی نوشت و به من نشان داد. خواندم و گفتم: نه من راضی به این کار نیستم. گفت:حرف دلم رو نوشتم. گفتم حرفم رو گوش کن و اون رو خط بزن.
تو وصیتنامهاش نوشته بود: شفیع برادر بزرگ و راهنمای من است. او بیش از پدرم زحمت مرا کشیده و این حرف دلم است.
صبح روز بعد هر یک از بچهها را به عنوان فرمانده گروهان و معاون گروهان جایی فرستادند. جای من هم در طرح عملیات بود. با جواد به سد دز رفتیم و مرتضی را دیدیم. با مرتضی و بقیه صحبت کردیم و عصر با صبور و محبوب برگشتیم. جواد گفت: «شما قراره با ناصر امینی جلو برین. از اونجا همه باید نیروها رو بکشیم اهواز. رفتیم سراغ یگان موتوری در اهواز ناصر را برداشتیم و با هم به اجاقلو رفتیم.
جایی را برای تیپ ما در نظر گرفته بودند با لودر مسطح کردیم. میخواستیم وقتی گردانها رسیدند مشکلی نداشته باشند. طرفهای عصر آقا ناصر به من گفت: وسایلت رو وردار بریم جلو.
من هم قطب نما اسلحه و کولهپشتیام را برداشتم و رفتیم. قبل از آن به صمد گفتم: «همین جا بمون وقتی صبور آمد باهاش بیا.
بین راه آقا ناصر همه چیز را برایم توضیح میداد. در حالی که یک سال پیش اطراف پتروشیمی را با بچهها بارها و بارها شناسایی کرده بودیم. به شوخی گفتم: آقا ناصر این قسمت فلان جا نیست؟ او هم تأیید کرد. به پنج ضلعی که بین کانال، تو خاک عراق بود رسیدیم. آقا ناصر موقعیت آقا امین را پرسید و دوباره سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم مصطفی مولوی و چند نفر دیگر را دیدیم. آقا امین بلند شد جلو آمد و به اسم صدایم زد و گفت: یا الله! چه خوب که برگشتی وضعت چطوره گفتم الحمدلله.
نشستیم و آنها درباره وضعیت کلی خط حرفهایی زدند. نقشه را باز کردند و آقا مصطفی شروع کرد به توجیه کردن بقیه. من هم چون قبلا روی نقشه کار کرده بودم مواضع را یکی یکی توضیح دادم.
آقا ناصر از من پرسید: کی به این جاها اومدی گفتم: امروز با هم اومدیم. گفت: ولی تو همه چی رو خوب توضیح میدی. گفتم: آخه من از بچههای کریم فتحیام. تا این را گفتم گفت: بگو چرا هی فکر میکنم تو رو از قبل میشناسم.
اقا مصطفی دوباره همه را توجیه کرد. قرار شد گردان بقیةالله به فرماندهی مجید از یک سمت و ما هم از سمت دیگر حمله کنیم و پلی را که لشکر امام رض (ع) نتوانسته بود بگیرد، فتح کنیم. آقا مصطفی به نقشه اشاره کرد و گفت: بچههای ما بین این دو تیپ زرهی دشمن کنار خاک ریز دو جدارهان. این خاکریز برای اولین بار تو طول جنگ و بعد از جنگهای جهانی ایجاد شده.
ساعت هفت و نیم بود که جواد گردان المهدی را با خودش آورد. آقا ناصر گفت: به بچهها بگین مهمات بگیرن. رفتم و به بچهها گفتم: مهمات رو تحویل بگیرن.
آنها همین کار را کردند و هر یک در جایی نشستند. ما در جادهای که وسط آب زده بودند قرار گرفته بودیم. گهگاهی از طرف دشمن تیرهای نامنظم کاتیوشا میآمد.
آقا ناصر به ما گفت: تو و جواد توی قرارگاه بمونین تا هر وقت از طرف امین آقا دستوری رسید حرکت کنین.
ساعت چهار آقا امین دستور داد برویم و به خاکریز دو جداره. بچهها را سوار تویوتا کردیم. مسافتی را با ماشین آمدیم و در جایی که راه تمام میشد پیاده رفتیم تا اینکه جواد با بیسیم به بچهها گفت: حرکت نکنین. همون جایی که هستین بمونین. پیش او رفتم و پرسیدم: چی شده؟ جواد به دور و بر اشاره کرد و گفت: «فخرزاده رفت به موقعیت آقا مهدی.
فهمیدم فخرزاده شهید شده. بغض گلویم را گرفت.
قرار بود از گردان حضرت قاسم که فرماندهاش آقا مصطفی بود و جواد زنجانی هم با او بود، خاکریز را تحویل بگیریم و آنها که دو مرحله عملیات کرده بودند، برگردند.
بیشتر بچههای گردان قاسم از زمان برادر بنیهاشم آموزشهای خاص دیده بودند و همه هم روی این گردان خیلی حساب میکردند. زمان تحویل خط از آنها بیشتر از بیست و پنج نفر نمانده بود و همان چند نفر خط را حفظ کرده بودند.
از اینکه گردان قاسم منسوب به بچههای اردبیل بود به اردبیلی بودنم افتخار میکردم.
در عرض نیم ساعت خط را تحویل گرفتیم و آنها برگشتند. آنجا موقعیتمان تانکرهای بزرگ نفت و قسمتی از انبار خاکی بود.
موقع برگشت زنجانی گفته بود: ما داریم و برمیگردیم ولی جنازه شفیع قبل از ما به اردبیل میرسه!
بچهها پرسیده بودند: چرا این فکر رو میکنین؟ جواد گفته بود: آخه هیچ وقت یه جا بند نمیشه.
جواد درست میگفت. بچههای ما نسبت به منطقه آشنایی نداشتند و من مجبور بودم نیروها را از لحاظ آرایش پدافندی هماهنگ کنم. در مقابل پاتک زرهی دشمن قرار داشتیم و باید هر کس حداقل در دو متری نفر قبلیاش میایستاد تا اگر گلوله توپ یا خمپارهای اصابت کرد تلفات زیادی ندهیم.
با جواد نیروها را به سمت گردان بقیهالله آرایش دادیم که شب گذشته عملیات کرده بودند. میخواستیم بنیمان فضای خالی نماند.
ده شب عراقیها پاتک شدیدی کردند. پنج تا خمپاره را هم محور کردند و یکی یکی شلیک میکردند.
بعدها فهمیدم به همینها میگویند خمسه خمسه. خمپارهها دمار از روزگارمان درآورده بودند. جواد صبور که کلافه شده بود گفت: «اینا از کجا میآن؟» شفیعی از پشت بیسیم داد میزد چرا این شیپور رو همین طوری نگه داشتین؟ لااقل باهاشون یه کاری بکنین.
آر.پی.جیزنها شلیک کردند. ناگهان متوجه شدم چند تا از بچهها درست موضع نگرفتهاند. جواد گفت: برو نذار تو همین امتداد باشن. اگه دشمن یه خشاب خالی کنه حتما هفت هشت نفرشون شهید میشن.
به سراغشان رفتم. بالای خاکریز جاهایی را به مسئول دستهشان نشان دادم تا هر یک در آن قسمتها موضع بگیرند. باهم ایستاده بودیم ناگهان او دستش را محکم به سینهاش زد و قل خورد و از خاکریز پایین افتاد. پایین پریدم و او را در آغوش گرفتم. با سمینوف زده بودند وسط قلبش. در آن لحظه از کار خدا درمانده بودم. چطور شد من هدف قرار نگرفتم. ظهر عراقیها حسابی خاکریز را به گلوله بسته بودند. جواد کمی با فاصله از من نشسته بود. به او گفتم: بیا پیش من. اینجا وجعلنا خوندم. چیزیمون نمیشه. کمی پای خاک ریز را گود کرده و همان جا پناه گرفته بودم. جواد گفت: همین جا خوبه.
تا این حرف را زد، خمسهخمسهها آمدند و نزدیک سنگر جواد خوردند. در دلم گفتم: جواد هم رفتنی شد.
همه جا را گرد و غبار گرفت. داد زدم. جواد... جواد...
جواد بدو بدو از مین گرد و خاک به طرفم آمد. از همدیگر کمتر از سه متر فاصله داشتیم. او قدمهای بلندی برداشت و خودش را رساند به جان پناه من. ترکشی به صورتش خورده بود. زخمش را بستم و گفتم: چرا حرفم رو گوش نکردی؟ خندید و چیزی نگفت.
ناگهان سر و کله فیلم بردارها و عکاسها پیدا شد. پرس و جو کردیم. گفتند که به سبب وسعت عملیات آمدهاند. خبرنگاران صدا و سیمای رشت و شیراز بودند. با چند نفری مصاحبه کردند و عکس انداختند. وقتی سراغ من آمدند از پیش آنها در رفتم. جواد هم آنها را از سر خودش باز کرد.
به طرف سنگر فرماندهی رفتم. آقا امین مرا که دید گفت: سه چهار نفر بردار و تا سمت اتاقکا جلو برو ببین چه خبره؟ هشت نفر از بچههای گروهان را برداشتم و گفتم: همه با هم از خاکریز میپریم اون ور و تا وقتی توی دید دشمنیم سینه خیز میریم تا برسیم به نخلستان.
چهار نفر سمت راست و جهار نفر سمت چپم قرار گرفتند. باهم از روی خاکریز پایین رفتیم. عراقیها از روی تانک کالیبر 50 ما را به رگبار بستند. یک لحظه برگشتم و به کامل فیضی گفتم: فیضی به تیربارچی بگو سر اون رو گرم کنه تا ما جلو بکشیم.
فاصلهمان کمتر از پنج متر یا همین حدودها بود. بچهها جواب رگبار را دادند. اما رگبارچی ما را ول نکرد و به پای یکی دو نفر تیر خورد.
به فیضی گفتم: به آقا امین بگو نمیشه جلو رفت. فیضی بیسیم زد و آقا امین گفت که برگردیم.
همه چیز توی دید دشمن بود. فورا از خاکریز خودمان بالا رفتم و به سمت بچهها پریدم. بقیه هم آمدند و دو نفر زخمی همان جا ماندند. یکی از بچهها برانکارد آورد. از خاکریز رفتیم آن طرف. یکی از زخمیها در حالی که به سختی جلو میآمد زخمی دیگر را هم با خودش میکشید. هر دو را روی برانکارد گذاشتیم و به خاکریز خودمان آوردیم.
آقا امین گفت: این طرح رو فعلا بذارین بمونه. عصر دوبارهاش اجراش کنین.
چهار عصر، ده پانزده نفر از رزمندههای خبره را جمع کردم و از همان قسمت دوباره جلو رفتیم. به جواد گفتم: به آقا امین خبر بده ما این ور خاکریزیم. بگو بچهها مواظب تیراندازیشون باشن.
با آتش و حرکت جلو رفتیم تا به خرابهای رسیدیم. چند تا اتاق آنجا بود. یکی از بچهها با لگد در را باز کرد رفتیم تو. داخل اتاق خیلی شیک و مجلل بود و با ظاهرش فرق میکرد. تا چشمم به چند نفر افتاد گفتم: «قف لا تحرک».
سروانی عراقی پشت میزی نشسته بود. او را کنار دیوار کشیدم تا بازرسیاش کنم. کلت کمریاش را برداشتم. محافظهایش هم کلاشینکف مخصوصی داشتند. چون اسلحه تیپ زرهی نسبت به پیاده کاملا فرق میکرد. به دو تا از بچهها گفتم که آنها را به عقب ببرند.
خودمان جلو رفتیم و آنجا را پاکسازی کردیم.، به جواد بیسیم زدم و گفتم اینجا پاکسازی شد موند کنارهها و دست چپ نهر جاسم.
ساعت هفت و نیم بود و هوا تازه داشت تاریک می شد که دو گردان عراقی آمدند و از همان جایی که پاکسازی کرده بودیم جلو رفتند. بچهها درگیر شدند. صدای تیر همه جا را گرفت. جواد بیسیم زد و گفت:بچهها رو بکش عقب.
مقداری پیادهروی کردیم تا به کانالی رسیدیم که آقای کاشانی معاون لشکر عاشورا، آنجا نشسته بود. کاشانی به من گفت: بچهها رو سوار این چند تا ماشین کن برین عقب یه گردان دیگه میخواد بیاد برای مرحله بعد عمل کنه.
بیسیمچی خودم شهید شده بود و یکی از بچههای گردان را به اسم ابراهیم علیزاده به عنوان بیسیمچی انتخاب کرده بودم. به ابراهیم گفتم: در همین لحظه یک نفر بر زرهی آمد. چند نفر از بچهها را سوار آن کردیم و رفت. دو تا ماشین هم آمد و بقیه را برد. اما بازهم چند نفر ماندند.
کنار سنگر آقای کاشانی نشستم. بیسیمشان بیسیم گردان بقیه الله را نمیگرفت. گفتم: بذارین منم امتحان کنم.
با بیسیم خودمان کد بقیهالله را گرفتم. آنها جواب دادند. در همین حین نادر غفاری فرمانده گروهان قدس آمد و گفت:من آمادهام برای جابهجایی نیروهاتون.
ظاهرا نادر قبل از اینکه پیش ما بیاید از جادهای که پنجاه متر با ما فاصله داشت دنده عقب آمده بود. چراغ عقب تویوتا هم روشن بوده و این مسئله به دشمن گرای خوبی داده بود.
خوشحال شدم و گفتم:برادر بیاین سوار شن تا حرکت کنیم.
آنها را که جلو آمدند شمردم یک دو سه و چهار را که گفتم لحظهای دیدم از بین بچهها آتشی بالا آمد. بین همان آتش خودم هم بالا رفتم و دو متر آن طرفتر زمین خوردم.
یک گلوله 120 زده بودند و من هم با آن سه چهار متر فاصله داشتم. موج مرا گرفته بود. به چند جای پایم ترکش خورده بود و بین دود و گرد و غبار چیزی دیده نمیشد. ناله بچهها باهم قاطی شده بود. ناگهان فریاد زدم. رضوان!
رضوان کمی دورتر از من بود. یکی از بچهها که صدایش از همان نزدیکی میآمد گفت: برادر شفیع، دستم داره میافته. رفتم سراغش. او خیراللهی بود؛ از بچههای اطلاعات مراغه. استخوان کتفش زده بود بیرون و بازوش فقط به پوستی بند بود.
ترکش به چشم یکی از بچهها خورده بود و فک و صورت ابوالقاسم را هم ترکش برده بود. چند نفر شهید شده بودند. نادر هم بینشان بود.
به آرامی به پایم زدم و چیزی حس نکردم. انگار مال خودم نبود. پای چپم خون ریزی زیادی داشت. از زانو به پایین استخوان بیرون زده بود. هر لحظه که چشمم به آن میافتاد حالم به هم میخورد. به محمود محمدپور گفتم: تو رو خدا بیا کمکم .محمود آمد و وقتی وضعیت پایم را دید با چفیهاش زخمم را بست. مدتی گذشت و احساس کردم حالم به هم میخورد. گفتم: محمود چشام تار میبینن.
به زحمت خودم را عقب کشیدم و دیدم آنجایی که افتاده بودم پر از خون است. تعجب کردم ترکش به بالای ران و شاهرگم خورده بود و خونریزی شدیدی داشت. یکی از بچهها فرنجش را پاره کرد و با آن بالاتر از شاهرگ را محکم بست. داشتم از حال میرفتم. به محمود گفتم: دیگه نا ندارم. من رو بخوابون سمت قبله. فکر نکنم شهید بشم. ولی تو این کار رو بکن.
چشمم به کتانیام افتاد و خندهام گرفت. عادت داشتم و در هر مکان و عملیاتی که باشم جوراب و کفشم نو باشد. در والفجر 1، والفجر 8 و کربلای 5 هم همین وضع را داشتم. یادم هست وقتی میرفتیم عملیات والفجر 4، در سنندج، برای یک کتانی چینی چهارصد تومان دادم و جوراب سفیدی هم گرفتم. بچهها همیشه علت این کارم را میپرسیدند. اما من چیزی نمیگفتم. بعدها که اصرار کردند گفتم: وقتی آدم داره میره مهمونی باید سر و وضع مرتبی داشته باش. حالا که ما بسیجیا ظاهرمون زیاد مطلوب نیست، چه بهتر که جوراب و کفشمون بو نده!
آن زمان هم که زخمی شده بودم کفش تایگو به پا داشتم. آن را از تهران هزار و دویست تومان خریده بودم.*(1)
دو سه تا جوراب ورزشی ساق بلند هم از روی کتانی پایم میکردم. در عملیات والفجر 8 این جورابها به دردم خوردند و داخل آب کفشهایم از پایم درنیامدند.
به هر حال رضوان آمد پیشم و گفتم: کمکم کن من رو به درمانگاه برسونین.
دو سه نفری مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند لب جاده.
خمپارهها دور و برمان را سوراخ سوراخ میکردند. چشمم به جاده بود تا شاید ماشینی پیدا شود. بچهها برگشتند تا بقیه زخمیها را بیاورند. همان لحظه چند تا آمبولانس آمدند برای آنها دست بلند کردم و آنها گاز دادند و رفتند.
کمی جلوتر بچهها درگیر بودند و باید زخمیهای آنها را جابهجا میکردند. پای چپم را که زخمی شده بود روی برانکارد دراز کرده بودم. یک دفعه خمپارهها به جاده خورد و ترکشی بیهوا آمد و زانوی پای راستم را درید. فریاد زدم: رضوان من اگه اونجا شهید نشدم اینجا حتما شهید میشم.
آنها مرا برداشتند و برگرداندند پیش بچهها. کمی که حالم جا آمد یکی آمد و گفت: من میتونم کمکتون کنم؟ پرسیدم چطور مگه؟ گفت: یه زمنی تراکتور میروندم گفتم:میدونی دنده این ماشینها چه جوریه؟ گفت:آره چیزی نیست گفتم: پس بجنب تویوتایی که غفاری با آن آمده بود روشن بود. زخمیها را سوار کردند و جایی برای من نماند. برای همین مرا با برانکارد گذاشتند پشت وانت. از زیر برانکاردم هم خون می چکید روی زخمیها.
چند تا از همشهریهای قلچماق هم آنجا بودند از همانهایی که در اردبیل با تیغ اصلاح میکردند و موهاشان بلند بود. آنها به من گفتند: نگران نباش. نگهت میداریم تا بیمارستان خیالت هم از بابت افتادن راحت باش.
راننده پایش را روی گاز گذاشته بود. با دنده سه و چهار میرفت و ناگهان میزد دنده. ماشین تکان شدیدی میخورد و ما عذاب میکشیدیم و فریاد میزدیم: «بزن سه. بزن سه»
او هم تا دنده سه را پیدا کند دو سه بار دیگر میافتادیم توی چاله گلولههای تو. چهار پنج بار دور تک درختی چرخ زدیم و مسیری را که باید هفت دقیقهای میرفتیم چهل و پنج دقیقه طول کشید. همین که رسیدیم یکی گفت: «از بین این هفت هشت نفر فقط سه نفر زنده موندن.»
خیراللهی دستش قطع شد. پهلوی کسی که ترکش خورده بود پانسمان شد. نوبت به من که رسید شلوار فرمم را شکافتند و گرمکن را پاره کردند. خواستند کفشم را با تیغ ببرند که گفتم: آقا چی کار داری میکنی؟ این کفش که چیزیش نیست. وردار برای خودت! گفت:نه برادر نمیشه. گفتم: چرا؟! اگه مال منه میگم برادر حلالت.
بالاخره پرستار قبول کرد و بند کتانیها را باز کرد و درشان آورد. دکتر آمد و گفت: بهش آمپول بزنین. گفتم: نمیخواد من به این چیزا احتیاجی ندارم. گفتند: نمیشه دستور دکتره. میدانستم به خاطر خونریزی زیاد تا چند دقیقه دیگر بیهوش میشوم.
دکتر گفت: پات رو تکون بده.
استخوانهای نازک ساق پایم به صورت دو تکه بیرون زده بود و روی گوشت خون لخته لخته شده بود.
به دکتر گفتم: نمیشه تکونش داد. گفتم: سعیات رو بکن.
سعی کردم. باز فایدهای نداشت. فهمیدم آنها نقشهای دارند و میخواهند پایم را قطع کنند. توی دلم گفتم: یا امام زمان کمکم کن به دکتر گفتم: پانسمانش کنین میخوام برگردم خط. دکتر گفت: با این پاتو نمیتونی حتی یه سال دیگه هم جایی بری. گفتم تو رو خدا شوخی نکنین.
میخواستم با گفتن این حرفها نشان بدهم که روحیه بالایی دارم تا آنها پایم را قطع نکنند. در همین حین انگشتهای پایم تکان خوردند.
با خوشحالی گفتم آقای دکتر ببینین انگشتام تکون میخورن.
پرستارها با پنبه و پنس پایم را بخیه زدند. دیگر چیزی نفهمیدم. چند ساعت بعد از اینکه به هوش آمدم از آنجا منتقلم کردند.
توی آمبولانس از یکی پرسیدم: کجاییم؟ گفت: بین آبادان و اهواز.
کنار مجروحی خوابیده بودم و خرو پف می کرد. دوباره گفتم: پام اذیتم میکنه. اگه امکان داره زیر پام رو کمی بلند کنین.
کنار او هم یکی نشسته بود که سرمها را کنترل میکرد. پتویی را زیر پایم گذاشتند. کمی آرام شدم. لحظاتی بعد از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم کنار جاده بودیم گفتم: چه خبره؟ گفتند: «بغل دستیت حالش خراب شده. داریم بهش تنفس مصنوعی میدیم». گفتم: اینجا کجاست؟ گفتند: سه راه جفیر.
بعد از آن ما را به بیمارستان شهید بقایی بردند و از آنجا هم به بیمارستان سینا رفتیم. هر جا که پذیرش میشدیم اسم و مشخصات را میپرسیدند سؤال ها مثل هم بود.
از سینا به فرودگاه رفتیم. ما را کنار یک هواپیما جمع کردند. با کمک پرستارها سوار هواپیما شدیم. دور تا دور هواپیما به شکل نرده بود و ردیفها سه طبقه بیشتر نبود. هر یک از زخمیها را با برانکاردشان در آن قسمتها به صورت ردیف روی هم قرار دادند. امدادگرها من و چند نفر دیگر را با برانکارد چیدند روی هم و هواپیما بلند شد.
برانکارد من طبقه وسط بود. مجروح بالایی وضعش خراب بود بین بیهوشی و بیداری صدایش را میشنیدم. کمی بعد حس کرم شرشر باران میبارد. آرام چشمم را باز کردم و دیدم خون روی سر و صورتم میچکد. دادو فریاد کردم یکی آمد و پرسید: چی شده آقا؟ مثل اینکه خونریزی کردین؟ میخواست معاینهام کند که گفتم اون بالا رو نگاه کنین.
او را معاینه کرد و سرش را با ناراحتی تکان داد. فهمیدم شهید شده است. او از همان مجروحانی بود که او را اورژانسی پانسمان کرده بودند و میخواستند زودتر به تهران اعزام کنند. ولی من و چند نفر دیگر که از بیمارستان منتقل میشدیم، وضعمان بد نبود.
هواپیما سی 130 ارتش بود. تشنج داشتم و با دست میلههای برانکارد را میگرفتم. یک ساعت و نیم بعد به تهران رسیدیم. امدادگرها ما را از هواپیما پایین آوردند و داخل سالن چیدند. پانصد نفری میشدیم.
یکی را که آمار میگرفت صدا کردم و گفتم: وضع پام خرابه. میخوام زود مرخصم کنین. پرسید: چی کارهای؟ گفتم: مسئول محور. گفت: کالکی، نقشهای، چیزی؟ گفتم: هیچی رویش را به طرفی گرفت و گفت: بیمارستان مصطفی خمینی
تاب و توان نداشتم. چشمهایم تار میدید. وقتی به بیمارستان رسیدیم بلافاصله مرا به اتاقی بردند و در چشم به هم زدنی لباسهایم را بریدند و کناری گذاشتند. صورتم خونی بود. یکی با پنبه خون روی صورتم را تمیز کرد و بعد مرا به اتاق عمل بردند.
چند ساعت بعد وقتی به هوش آمدم، تک و تنها در اتاقی بودم. اتاق همه چیز داشت؛ مبل، دسته گل، تلفن، یخچال، کمد و تلویزیون رنگی. به یک بازویم خون و به بازوی دیگرم سرم وصل بود. سرم را که بالا گرفتم چشمم به آیفون افتاد. همان دستم را که سرم به آن وصل بود بالا بردم و دگمه آیفون را فشار دادم. یکی از آن طرف گفت: بله بفرمایین؟! گفتم: یه لحظه لطف میکنین؟! همان صدا به دیگری گفت: مجروح اتاق شماره 23 به هوش اومده.
چند دقیقه بعد یکی آمد. از او پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: بچه کجایی؟ گفتم: اردبیل. گفت: منم اردبیلیام. همه جای پایم زقزق میکرد ملحفهای رویم انداخته بودند. احساس میکردم از زانو به پایین را بریدهاند. پرسیدم: راستش رو بگو؛ پام رو قطع کردن؟ گفت:نه فکر نکنم.
ملحفه را کنار زد. دیدم پایم از ران تا مچ گچ گرفتهاند و انگشتهایم هم دیده میشود. گفتم: خیلی اذیتم میکنه. گفت:بذار ببینم برات چی نوشتن. به لیست نگاه کرد و گفت: چیز خاصی نیست. نوشیدنی چی میخوای برات بیارم. گفتم: هر چی لطف کنی.
آب پرتقال خنکی آورد و رفت. پایم حسابی باد کرده بود و رانم هم کبود شده بود. دوباره ایفون را زدم و گفتم: دکترم رو میخوام گفتند: همین الان. و پیج کردند: دکتر حریری اتاق 23.
حریری اهوازی بود و قد کوتاه. وقتی آمد گفت: پسرم به هوش اومدی؟ گفتم: میبینن که دستور بدین گچ رونم رو کمی باز کنن. اونجا رو خیلی اذیت میکنه گفت: ترکش به شاهرگ خورده رگت رو دوختیم.
قیچی را از دو نفری که همراهش بودند گرفت و گچ را از سر تا پا باز کرد و گفت: «دیشب عملت کردم. گفتم: مگه من چند روزه اینجام؟ گفت: دو روزه
ساعت یازده شب بود. از رادیو صدای مارش حمله میآمد. عملیات کربلای 5 ادامه داشت. به او گفتم آقای دکتر اگه امکانش هست سرپایی عملم کنین تا برگردم خط. گفت: چهار ساعت طول کشیده عملت کنم؛ گفتم: شیش ماه؟ خیلی اصرار کردم. آخر گفت: تو فقط میتونی یه کاری بکنی. گفتم: چه کاری؟ گفت: فقط باید منتظر امداد غیبی باشی که مشکلت رو حل کنه! گفتم: اگه این طوره باشه! "
پی نوشت:
*حقوق یک پاسدار کادر در سال 1365 حدود 2700 تومان بود.
ویژه نامه « شب های قدر کربلای 5 » در خبرگزاری فارس(9)